جدول جو
جدول جو

معنی دنگ چو - جستجوی لغت در جدول جو

دنگ چو
چوب آسیاب پایی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنگ رو
تصویر سنگ رو
گستاخ، بی شرم، بی حیا، سخت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنگ کوب
تصویر دنگ کوب
کسی که در دستگاه شالی کوبی کار می کند و شلتوک می کوبد، دنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
مسن. سان. فسان. حجرالمسن. سنگی که با آن چاقو و کارد تیز کنند. (یادداشت بخط مؤلف). سنگ ساب
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ نَ / نُو)
سنگی است شفاف و سفید مصنوع یا طبیعی که آنرا تراش الماس دهند و فص نگین کنند. شیشه یا بلور مصنوع که از آن نگین انگشتری کنند. (یادداشت بخط مؤلف). قسمی سنگ شفاف سفید چون الماس، کم قیمت که بتراشند و از آن انگشتری و دیگر زینتها کنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دنگ کوبنده. دنگی. کسی است که مزد گیرد و به دنگ شلتوک را از پوست برآرد تا برنج را سفید کند، و در لهجۀ شوشتری آن را دنکو گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). شخصی که برنج را از پوست جدا کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کسی که در دنگ کار کند و شلتوک کوبد. رجوع به دنکو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنچه رنگش برود. آنچه رنگش ثابت نیست. جامه یا پارچه ای که رنگ آن از آفتاب بشود. رنگ باز (در لهجۀ مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
لون مخصوص چهره. رنگ بشره.
- رنگ رورفته، رنگ پریده. بیرنگ شده. رجوع به رنگ پریده و رنگ پریدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی:
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزۀ تنگ خوی کج فرمای.
فرخی.
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد.
خاقانی.
رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
شهری از چین، پایتخت سوچوان. 800000 تن سکنه دارد و مرکز بزرگ صنعتی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بد خو، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
رنگ صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنگ کوب
تصویر دنگ کوب
کسی که در دنگ کار کند و شلتوک کوبد
فرهنگ لغت هوشیار
فنی در کشتی محلی، پشت پا زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به زمین کشیدن پا هنگام راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا زدن پاچه ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
چماق، چوب دست
فرهنگ گویش مازندرانی
عصا، چماق، چوبدست
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج، مغز گردو و یا هر چیز دیگری که در هاون چوبی کوبیده
فرهنگ گویش مازندرانی
پایه ی چوبی شانه دار که برای افشاندن پشم و پنبه به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
راه رفتن روی کف دست ها و کشیدن باسن بر روی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب داخل ریسندگی، چوب بلندی که در ساختمان سازی مورد استفاده قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
گرم کردن شیر و بعضی از مایعت به وسیله ی سنگ داغ
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله و حفره های طبیعی روی سنگ که آب در آن جمع شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
با سنگ ساییدن، سنگی که کارد و چاقو را با آن تیز کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کالج کجور، دره ای در منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مزاحم، زاید
فرهنگ گویش مازندرانی
محل و جایگاه آسیاب، محل آبدنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
دستگاه چکاننده ی تفنگ سرپر
فرهنگ گویش مازندرانی
شادابی چهره، خوش رنگی
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتزاری در شمال نارنج بن نوشهر که اکنون به منطقه مسکونی
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که دنگ پایی از آن ساخته شود
فرهنگ گویش مازندرانی